توی این بحبوحه ی شرک
مامانجون حالش خوب نیست...چندروزی بیمارستان بوده و حالا مرخص شده...پدربزرگ که همگی "حاجاقا" صدایش می کنیم (گرچه من هیچ وقت فلسفه ی چنین نامی را برای یک پدربزرگ نفهمیدم) یک همراه تمام عیار برای مامانجون بوده و هست... با شخصیتی آرام،متفکر،کتابخوان (با گنجینه ای از اشعار زیبا در ذهن) و همچنین به شدت مذهبی....حاجاقا یک انسان درونگراست و مامانجون بیشتر برونگرا...
امروز وقتی از درودیوار خانه اشان بالا رفته بودم تا آن همه ساعت -که واقعا نمی دانم یک خانه مگر چندتا ساعت دیواری دارد- را عقب بکشم در همان لحظه یاد چند ماه پیش افتادم...زمستان بود و ما شام منزل دایی در طبقه ی بالای خانه اشان دعوت داشتیم،مامانجون به خاطر پادردش بالا نیامد...ما هم البته بین بالا و پایین در رفت و آمد بودیم...عجب شبی بود آن شب،عصرش هم دانشگاه را پیچانده بودم و به در حلقه ی رندانِ حوزه هنری رفته بودم و دیر رسیدم به مهمانی.....موقع شام که رسید شام را برای مامانجون پایین بردیم،حاجاقا اما نتوانست طاقت بیاورد،شامش را برداشت و به پایین رفت....آن موقع با تکه کلامها و شوخی های جمع به این حرکت خندیدیم اما بعدترش وقتی من بلافاصله بعد از شام به پایین آمدم تا نماز بخوانم با صحنه ای مواجه شدم که از آن دست صحنه هایی است که قابلیت توصیفی اش پایین اما به شدت ماندگار است...از آنهایی که در ذهنت می ماند و یک جا سر باز می کند....گیریم وقتی باشد که ایستاده ای بالای اُپن تا ساعت دیواری آشپزخانه را عقب بکشی...
هر دو روی مبل نشسته بودند و یک دستشان در دست هم بود و با دست دیگر غذا می خوردند...بدون هیچ حرفی...یک عاشقانه ی آرام بود اصلا!...اولین واکنش آدم به دیدن چنین زوجی با داشتن این همه نوه و نتیجه فقط لبخند است...بعدتر شاید فکرهای دیگری هم بکنی...فکرهایی که امشب به من هجوم آورد...
کار ساعتها که تمام شد آمدم نشستم کنارش،مامانجون در اتاق بود و دوروبرش شلوغ بود و من بیشتر می خواستم حواس حاجاقا را پرت کنم...ساکت نشسته بود و به نقطه ای از فرش خیره شده بود...دستم را آرام روی شانه هایش گذاشتم...انگار که تازه متوجه من شده بود...یکدفعه بغلم کرد..همینطور که محکم گرفته بودم میدیدم اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر می شود...به یاد ندارم اینگونه اشک ریختن را از او دیده باشم...به خدا سخت است این را ببینی و آرام باشی...گریه ی آرام و مظلومانه ی یک پیرمرد دل آدم را آتش می زند...انگار قصد جداکردن من از خودش را نداشت...بعد شروع کرد به زمزمه کردن در گوشم که الهی همه اتان عاقبت به خیر بشوید و هیچ وقت از راه خدا دور نباشید...گفت که من و مادربزگت آفتاب لب بومیم و دیر یا زود می رویم!... بعد هم دستانش را بالا گرفت و شروع کرد: "تو کریمی،تو رحیمی،تو نماینده ی دهری..."
خانه خلوت نبود اما هیچ کس حواسش به ما دوتا نبود...به حاجاقا که آرام اشک میریخت و به من که تنها توانایی ام قورت دادن بغضم بود و بعد ورود یک احساس که هنوز نامش را نمی دانم... از آنهایی که یکدفعه می آیند و ممکن است چند ساعت بعد اتفاق چنین احساسی را در وجودت انکار کنی...یا روزها بعد به این احساس بخندی...یکی از این نوع احساسات آن است که یک آن دلت می خواهد جای طرف مقابلت باشی..یک آن حسرتی در دلم نشست...من که گاهی به وجود خدا شک می کنم به او که این همه سال آب خوردنش را هم با حکم خدا هماهنگ کرده بود...به او که چه خوب زندگی کرده بود در بین این همه ناخوبی..او که بدون اینکه در پیدا کردن فلسفه ی زندگی دور خودش بچرخد بهترین زندگی را کرده بود...دلم خواست که سنّ او بودم...و سالهایی که باید می گذشت گذشته بود...
من امشب احساس کردم در مقابل یک برنده نشسته ام ...احساس کردم چقدر وضع او که تحصیلات دانشگاهی ندارد و کتابهای پیچیده و آنچنانی نخوانده و فکرهای مختلف مثل خوره به جانش نیفتاده از من و ما بهتر است...یک بازنده ی غمگین بودم که هنوز هم تکلیف خودش را نمی داند...بازنده ای که به ایمان و زندگی و عشق پدربزرگش رشک می برد...ایمانی که تا بدین لحظه موقعیتهای کمی در زندگی تجربه اش کرده که همانها هم به سالها پیش برمی گردد...
پ.ن:
خورشید مرده بود
و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
که از قلبها گریخته
"ایمان" است....
(فروغ فرخزاد)