اعوذ بالعشق من جمیع المخلوقات...

آدمی که باید بعضی چیزها  را فراموش کند...آدمی که باید به خودش کمک کند برای این فراموشی.... نباید دوباره بنشیند و برای کسی که قرار است مثلا به او کمک کند  از سرتعریف کند...و حالا اینکه کمک کردن در اصل به چه معنی است را نمی دانم...این است که فکر می کنم چیزی را هم از دست نمی دهم اگر حرفهایی که میخواستم را نزنم...و مطمئنا چیزی که به دست می آورم از دست ندادن آرامشی است که قرار است با تعریف نکردن به دست بیاورم...فریبا وفی بود که در آخرین کتابی که از او خواندم نوشته بود که "هیچ چیز بی معنی تر از این نیست که بخواهی از خودت برای کسی که برایش مهم نیستی تعریف کنی" و حالا من فکر می کنم که  جز یکی دو نفر هیچ کس نیست که برایش مهم باشم...این را که می گویم به این معنی نیست که من آدم افسرده ای هستم و یا اینکه دارم مظلوم نمایی می کنم و یا هرچیز کلیشه ای دیگری...راستش را بخواهید من فکر می کنم آدمها در بیشتر مواقع و به خصوص در زمان و زمانه ی ما برای هم مهم نیستند.....آدمها برای خودشان مهم اند...اهمیت را در خودشان می بینند...حالا گاهی می شود که این اهمیت در گوش دادن  به حرفهای دیگری است و یا کمک کردن به او – که باز هم می گویم که هم اکنون معنی واژه ی کمک کردن را در موارد خاصی که در نظر دارم نمی فهمم- و یا هرچیز دیگری...

آدمها دوست دارند که از خودشان برای کسانی که دوستشان دارند تعریف کنند...و همین دوست داشتن یعنی اهمیت به خود...یعنی چون من خودم را دوست دارم...و خودم حالا کسی دیگر را دوست دارد باید به خودم اهمیت بدهم و بنشینم و برای کس دیگر تعریف کنم که من چه بودم و چه می کنم و چه خواهم کرد...و در این صورت و با این حرفِ وفی همه ی نوشتن های ما...همه ی حرفهای بیهوده ی ما...همه ی ارتباطهای ما برای کسانی که می آیند و می روند و مهم بودن ما برایشان زودگذر و مقطعی است، معنی ندارد. البته توجه کنید که تکیه ی این جمله بر کسانی است که مهم بودن ما برایشان زودگذر و مقطعی است نه همه...

شاید که فکر کنید من آدم خودخواهی هستم...شاید که فکر کنید که بخشی عظیمی از زندگی در گرو همین ارتباطهای زودگذر و مقطعی است...همین اهمیت های مقطعی...همین حرف زدن از خودهای مقطعی...اما من در همین لحظه از هرآنچه که می آید و می رود و از یاد می برد بیزار شدم...از خودم هم بیزار می شوم اگر روزی همه ی آنچه  را که از خودشان برایم گفتند و من بنا به اهمیت به خود- در ناخودآگاهم- و یا اهمیت واقعی به دیگری گوش دادم، فراموش کنم...

میخواستم به خودم تذکر بدهم که به ارتباطهایم بیشتر توجه کنم و به حرفهایی که در این ارتباطها می زنم اما راستش خودم هم درست نفهمیدم چه گفتم:دی

 

 

 

زنگ ها برای که به صدا در می آیند؟

جهان زنگ می زند...جهان دارد زنگ می زند...شاید که جهان می خواهد برود...شاید که می خواهد ما را ترک کند...شاید که می خواهد با جهانی دیگر بیامیزد....جهان زنگ می زند که خداحافظی کند لابد...یکی آن تلفن لعنتی را بردارد...یکی بیدار شود...چرا این ادمها صدای زنگ را نمی شنوند؟...چرا می رقصند؟ می خندند؟ چگونه می توانند اینگونه بی اعتنا باشند؟

این صدا آنقدر بلند است که جایی نمی ماند برای زندگی...من هم قرار بوده زندگی کنم...میخواستم یعنی...جهان اما نگذاشت...بادهای بهاری که وزید،جهان دوباره شروع کرد به زنگ زدن...من در خیابان بودم...آدمها هم!...آدمها اما آمده بودند با گلهای لاله عکس بیندازند...آمده بودند بستنی بخورند...کسی صدای جهان را نشنید...کسی ندید که سربازی دهاتی گوشه ی خیابان غمباد گرفته و لابد دلش تنگ شده برای معشوقه اش که نمی داند حالا کجاست و نکند که...

کسی بادهای بهاری را ندید...کسی ندید که از سر اعتراض چگونه درختان را به حرکت در آورده بودند...کسی من را ندید که قدمهایم را میشمردم تا ببینم جهان تا چند قدمِ من به زنگش ادامه خواهد داد...جهان زنگ میزند...بابا فکر می کند که من غمگینم...همانطور که دارد رانندگی می کند هی برمی گردد عقب را نگاه می کند...هی بر می گردد به من نگاه می کند و چیزی نمی گوید...یا می گوید و من نمی شنوم...من فقط صدای زنگ جهان را می شنوم...من فقط دلم میخواهد که جهان دیگر زنگ نزند...برود...برای همیشه...بدون خداحافظی...

پ.ن1 : تنها با تو می توانم / همچنان باشم که خویشتن خسته ام را شناخته ام/ ورنه او را که سر همسری نبوده است/جز در این واژه، وفادارم نخواهد یافت...

"سید علی صالحی"

پ.ن2 : تو فصل مشترک عشق و شعر من بودی...که با جدایی تو بینشان طلاق افتاد ...

"حسین منزوی"