من از حجم وسیع خندیدن های کودکی می ترسم...من از خانه ی مادربزرگ می ترسم...من از آب تنی در حوض وسط حیاط هراس دارم... بادکنکهایی که پدر می خرید مرا به وحشت می اندازد...من از جوجه های رنگی و شانسی ها می ترسم...بگو که خواب می دیدم...بگو که لباس های رنگی و جورابهای توری دروغ بود...بگو که عطر یاس هایی که پدربزرگ تو دستهایمان می گذاشت توهمی شبانه است...من که می دانم حقیقت ندارد...بیا بیدارم کن از این کابوسهای ممتد... من که می دانم طعم گس خرمالوهایی که شوق چیدنش را می بلعیدیم طعم گسِ این کابوس است... بیا و به دروغ هم که شده بگو که شمعدانی های حیاط واقعیت نداشت...به دروغ هم که شده بگو که مداد رنگی ها در آن گنجه نیست...شلوغ است...بیا جمع کن این اسباب بازی های گوشه ی ذهنم را...من از هرچه عروسک است می ترسم،من از هرچه ستاره... باور کن شمردن ستاره ها در شبهایی که در حیاط می خوابیدیم جنونی است که آسمان  هم گواهیش را می دهد.....گمانم امشب بادها با خودشان مشتی تصاویر رویایی آوردند که دل اینگونه می چرخد....تو فقط بگو که این تنهایی دروغ است...تو فقط بگو کودکی افسانه ای بوده که پیشینیان با آن دل خوش میکردند... بیا  و اینها را بگو و چرخش این چرخ فلک را متوقف کن...تو که می دانی من از تنهایی....