دنیا دارد هی بزرگ میشود...من دارم هی دور میشوم از دنیای کوچک دوست داشتنی ام...دره های سکوت جای خودش را به دره های پر هیاهو میدهد...انگار که کسانی بالای دره ایستاده اند و برای من طناب می اندازند تا بیرون بیایم از همه ی خودم...من در این راه چیزهایی میبینم که هرگز فکر نمیکردم...دنیا خیلی بزرگ تر از آن است که تصور میکردم...گیجم و مبهوت.
شبیه جنگجویی که نمیداند برای چه میجنگد تنها میجنگم....با شمشیرهای بزرگ آهنین... تنها میجنگم و هر ازگاهی خسته از کارزار گوشه ای مینشینم و گردوغبار مسیر را میتکانم....به یاد روزهای خوب تنهایی...روزهای خوب دانشگاه....روزهای خوب کتاب خواندن و کافه رفتن و فهمیدن....روزهای خوبِ...
امروز که از شاگرد خصوصی ام رتبه ی کنکورش را پرسیدم یک آن دلم خواست دنیایم همان دنیای دختر19 ساله ای بود که صبح را پای کتابها و تست هایش شب میکرد، در تنهایی و سکوت و امیدی که این روزها ندارد....دنیای کوچکِ مهربان! و دوباره با قبولی در دانشگاه تمام آن 4 سال را بی دغدغه نفس میکشید.
دنیای این روزهایم دنیای بدی نیست اما خیلی بزرگ است...خیلی. و من گاهی فکر میکنم با این وسعت، گم میشوم...دور میشوم از همه ی آنچه دوست میداشتم...از همه ی خودم....
دلم برای خودم تنگ شده. کتابخانه ی من ماههاست که دستی برای گشوده شدن نداشته...
من سالهایی از زندگانی ام را خوب زیسته ام. کاش مزه ی شیرین آن سالها به راحتیِ این روزها گس نمیشد.