Take it easy

این متن باید اینطور شروع شود که دارم انتقام میگیرم یا باید انتقام گرفت؟ مرز باید تا شدن چقدر است؟ اصلا اول می شود یا اول باید ها شکل میگیرند؟ من دارم انتقام میگیرم....نمیدانم از چه کسی؟ از چه دردی؟ برای چه؟ اما وقتی من دارم انتقام میگیرم باید انتقام گرفت. این بهترین توجیه این روزهایم هست. آدمها از دردهایشان است  که انتقام میگیرند...شاید هم از ضعفشان است که از کسی انتقام میگیرند که درد نیاورده که درد نیست که زخم نیست کسی که اصلا معنی اینها را نمی فهمد...کسی که زخم را با همان معنای اولیه زخم می شناسد، خراشی که نیاز به چسب زخم دارد و هیچ وقت هم نفهمیده چسب های زخم گاهی معکوس عمل میکنند...همان جایی که باید انتقام گرفت.

این انتقام بدجوری در ذهنم بالا و پایین می شود...اصلا درست نمیدانم از چه زمانی فکر کردم که رفتار بی خاصیت این روزهایم انتقامیست از روزهایی که دوست داشتم ادامه دار شود و نشد...شاید یک ماهی باشد که هی میخواهم فکر کنم که آیا انتقام شبیه دومینوست که هرکس از کسی میگیرد که نباید؟ یا اینکه با انتقام تنها خودت را ذره ذره آب میکنی؟ سیر اشتباهی که آدمها انتخاب کردند تا دردهایشان را تسکین دهند با ضربه زدن به دیگری.

حالم دارد به هم میخورد! از همه شاکی ام که چرا رفتار این روزهایم را اینقدر بی رحمانه تفسیر میکنید بعد خودم مینشینم از خودم یک چیزهایی در می آورم که لابد دارم انتقام میگیرم! ابهام این رفتارها راه را برای چسباندن بدترین خصلت ها به من باز کرده. خیالی نیست. دیروز قلبم تیر میکشید امروز از تیرهای ممتد سرم از خواب بیدار شدم فردا لابد مرض دیگری. گاهی دلم میخواهد سرم را از بدنم جدا کنم و محتویاتش را خیلی کامل و با دقت به سطل آشغالی بدهم و بعد هم در خلائی که دوست دارم شنا کنم.

از قبل ترها می دانستم که بعضی ها برای این دنیا ساخته نشده اند...اما هیچ وقت فکر نمیکردم که من.

پ.ن:

"نگران نباشِ" مهسا محب علی خوب بود در این هاگیرواگیرهای زندگی. بعد از مدتها کتاب خواندم!

باید هی حرف برادرجانم را تکرار کنم: تیک ایت ایزی.

به نام او

شنیده بودم در آن زمانها که مردم هشتشان گرو نهشان بوده آنقدر خوب بوده و خوب میپوشیده و خوب زندگی میکرده که بعد از سومین سفرِ حج واجبش وقتی هنوز 40 ساله نشده بود شب عیدی از حمام بیرون نیامده. بی دلیل. بی دلیل از بین ما رفته. از بین مایی که واقعا نمیدانم میشناسدمان یا نه. عکسی قدیمی از او دیده بودم با چادر مشکی و رو گرفته. امروز خانه ی عمه بودیم.تنها یک عکس جز همان عکس چادری از او باقی مانده که من ندیده بودم. عمه آورد که ببینیم. ایستاده بود. بدون چادر و روسری. جوان و خوشتیپ و با کلاس. آنقدر خوش لباس که شک میکردی این عکس مربوط به سالها پیش است. سالهایی که پدرت نبوده یا اگر بوده بسیار کوچک. نگاهش کردم. عجیب نگاهش کردم. شبیه عمه بود. عمه ای که همه میگویند شبیهش هستم. بعضی از اجزای صورتش را در خودم میدیدم. عمیق نگاهش کردم. در همان لحظه ای که فکرش را نمیکردم اشک در چشمهایم جمع شد. مامان زود فهمید. سرم را زیر انداختم و گفتم نمیدانم چرا گریه ام گرفت. مامان هم هیچ وقت او را ندیده. لبخند زد و گفت خون، آدمها را به سوی هم میکشد. مادربزرگی که هیچ وقت ندیدمت! کاش میدانستی که من، که دخترِ پسرت آنقدر دلتنگت هست که حتی بدون دیدنت برایت بیقراری کند.

دعایم میکنی؟

پ.ن: سال نو مبارک.