تاملات تنهایی (2)

من فکر می کنم آدمها بیشترشان تنها هستند فقط ممکن است موقتا کسی باشد که تنهایی اشان را کمتر کند...کسی  که  همه  می گویند "باید باشد" و هی هم این باید باشد را  تکرار می کنند و نوت می کنند و شیر می کنند...و هی هم وصفش می کنند که کسی باید باشد که برای تو باشد..کسی باید باشد که سر روی شانه هایش بگذاری..کسی باید باشد که همیشه حوصله اش را داشته باشی و این حرفها... هی می بافند و هی  می بافند....ترس از تنهایی است که آنها را به خیالهای خوش پناهندگی می کشاند...هی می نویسند و آخر هم  تنها هستند...

نه اینکه کسی نباشد...نه اینکه حبس شده باشند در یک اتاق و با هیچ کس حرف نزنند...نه اینکه اصلا نخندند... نه! با آدمها هستند و بدون آنها..

بدون آنهاست که  می نویسند "کسی باید باشد که..."

دقیقا در "تنهایی"

پ.ن:

خودت که می مانی..بی پناه می شوی..از پناهنده خواستن گریزی نیست...بچه ی یکی دو ساله می شوی که مادرش را در ازدحام غریبه ها گم کرده...احساست لب بر می چیند.....دستت را روی قلبت می گذاری و فکر می کنی...دستت تند بالا و پایین می رود...فکر می کنی..

در انتهای صمیمیت حزن

باز هم صدایم کن..می خواهم این ثانیه ثانیه ثانیه ها را قسم بدهم که صدایت  را از بر کنند...می خواهم دلخوش کنم به بودنت...به اینکه سهم کوچکی  از فکرهای بزرگی که در سرت هست را به من داده ای.....آرام صدایم کن که این قلب ضعیف تابِ شوق بودنت را ندارد...آنقدر نبودی و آنقدر بودم که حالا تنها برایت آوای نا مفهومی می شوم در انبوه کلمات هر روزه ...و این کافیست برای کم شدن از پژمردگی روز افزون قلب بی تابم...صدای تو نه مثل صدایی که سهراب می گوید خوب است که معجزه ای است برای وجودی آشفته...طنین صدایت عیسی می شود و چشمهای من مرده ای که با تو زنده شده.....با صدای تو.....صدا کن مرا...و هراس مدار از اینکه خوابها دروغند که در این بی ایمانی وحشت زای پر تلاطم تنها یقینم به خواب هاست...به صدای تو  که مرا ثانیه ثانیه ثانیه از این زوال دیرپا دور می کند...

باز هم به خوابم بیا...

باز هم صدایم کن...

دلتنگم..

حقیقت تلخ

1-      چیز های زیادی هستند در این دنیا که برای ما نا شناخته اند.نا شناخته های بسیاری هستند که هرکدام از ما در ذهن داریم.حتی همان اموری که به نظرمان شناختیم هم خودش محلّ تردید است. نا شناخته ها در ذهن ما باعث می شود آن ها را بزرگ تلقّی کنیم.بزرگ تلقّی کردن، ترسیدن، در عین حال جالب بودن و علاقه برای واکاوی ناشناخته ها در همه ی ما دست کم یک بار اتفاق افتاده.این ناشناخته ها می توانند محدوده ی وسیعی را شامل شوند.از ناشناخته های هستی و جهان و خدا بگیرید تا یک انسان تا یک کشوری که تا به حال نرفته اید تا تجربه هایی که تا به حال نداشته اید...

2-      زندگی کردن "انگیزه" می خواهد.انگیزه که نداشته باشی روز و شبت فرقی نمی کند.امروز و فردایت هم. انگیزه که نداشته باشی هیچ چیز عمیقا تو را خوشحال نمی کند.شب را به امید اتفاقی که خودت هم نمیدانی چیست،اتفاقی که باید بیفتد و تو را از این مسیر یکنواختِ خسته کننده خارج کند صبح می کنی.صبح را با همین فکر، شب. روزهایت می گذرد و تو آرام آرام شروع به مردن می کنی و این به این معناست که تو ناشناخته هایی برای شناخته شدن نداری یا دست کم ناشناخته هایت آنقدر قوی نیستند که تو را تشویق به زندگی کنند.

3-      ناشناخته ها موجودات عجیبی هستند.سرنوشت غمگینی دارند آدمها وقتی به ظاهر ناشناخته ها را شناختند آنها را مانند توپ فوتبال به گوشه ای از زندگی پرتاب می کنند ومی روند.. بله می روند و از اینجاست که "عادت" شروع می شود. اینکه یک نفر که زمانی به دلیل ناشناخته بودن برایت دوست داشتنی و در ذهنت بزرگ بوده و بعد از یکی دو سال تکراری، غمگین کننده نیست؟

حالا می شود گفت که  از عوامل عدم انگیزه برای زندگی هیولای خطرناکی به نام "عادت" است؟ می شود گفت اینکه حال همه ی ما آنچنان که باید باشد نیست به دست و پا زدنمان در مرداب عادت بر می گردد؟

4-      به شما اگر بگویند که قرار است فردا با یک تور اروپا گردی به پاریس سفر کنی و یا قرار است با کسی که دوستش داری به یک سفر بروی و یا حتی ساده تر با نویسنده ی مورد علاقه یا شخص محبوبت دیدار کنی (بسته به اینکه  اتفاق چقدر در ذهن هرکس محرّک است) باز هم آیا همان شبی را صبح می کنی که شبهای پیش؟

5-      ما انگیزه نداریم.ناشناخته نداریم. داشته باشیم هم یا امکانات شناخته شدنش را نداریم یا سرکوبمان می کنند. دوره، دوره ی لذت بردن از چیزهای سطحی نیست که اگر هم بود وقتی برای آب پاشی چندتا دختر پسر جوان که بی شک پوچی زندگیشان آنها را وادار به چنین دلخوشی های سطحی و زودگذری کرده اینقدر قشقرق به پا کردند چه توقعی می توان داشت؟! زندگی ما به طرز حیرت آوری با کشورمان و سیاستهای مزخرفش پیوند خورده. کشورمان به طرز فاجعه واری افتضاح است و این همان حقیقت تلخی است که باید بپذیریم. حقیقت تلخِ آهسته آهسته جان دادن را.

چه فرقی می کند..؟

 

گیریم آواز های عاشقانه ی مطربان خوش خیال، شهر را پر کرده باشد

گیریم عمری از چشم و ابروی معشوقه های زیباروی بخوانند

چه فرقی می کند وقتی

برای من

تو مجموعه ای از نُتهای خیسی هستی که

روی سیم چشمهایی که تار شدند انداختم

چه فرقی می کند وقتی

 هیچ وقت خشک نمی شوند...

"مرداد 90"