باید که چشمهایم را ببندم

و در تاریکیِ زیر پلکم

به دنبال حقیقتی بگردم که نیست.

به دنبال رویاهای گم شده، سقط شده و مرده

و آسمانهای آبی تجربه

و رودخانه های رونده

که همچون آهوان زیبا در دشتهای سرسبز

به انتهایی نورانی دویدن میگیرند..

باید در شبِ پشتِ پرچین پلکهایم

اثیری ترین تصویر را پیدا کنم

بسان بوی خوش گل سرخ

و نفس هایم را، پروانه پروانه

به سمت ابهام دل انگیزِ سردرگمی در هوا بچرخانم..

اما تنها به یک چیز میرسم

وقتی که چشمهایم از دیدن فرو میمانند

و بیشه زار ذهنم تنها میماند

همچون جاده ای متروکه

در خوفناکی سکوت.

آنگاه کسی در من فریاد می زند

که زمان بی اندازه بی رحم است

و نیرویی من را باز میدارد

تا به روشنایی روز برگردم..

تردیدِ توانستن سایۀ بلندش را

به دریچه های امیدبخش می اندازد

و من چون حشره ای بزرگ

سرکوبِ گامهای استیصال

تنها و آرام به خواب می روم..

 

سمانه قانع فرد- آذر 92